یه روز زری جون نشست پشت فرمون و شروع به رانندگی کرد نگاه تو آیینه(آیینه های بغل نه) کرد
و گفت چه مه ایی تعجب کردم و گفتم نه نیگا هوا خوبه آفتابیه مه ش کجا بود؟!!!!!!!دوباره نیگا
کرد تو آیینه و گفت چقدر شیشه عقب بخار کرده برگشتم به شیشه عقب نیگا کردم گفتم نه
بخار نداره که گفت پس چرا من هیچی تو آیینه نمیبینم ؟؟!!یهو جرقه ایی در حد یه اختراع به
ذهنم زده شد و یادم افتاد که روز قبل برادر پشت فرمون نشسته بود و آیینه رو متناسب با قد
خودش تنظیم کرده و چون مامان از اون کوتاهتر الان داره سقف ماشینو تو آیینه میبینه ینی من
دیگه ترکیده بودم از بس خندیدم به زری جون خیلی باحاله
باز باران نگرفت ..
و زمین خشک و کویری شده است
نه گلی بود نه قوتی نه درخت
مردمان خسته شدند
رو به ابر تنها
باز می نالیدند
ابر غمگین شده بود
ابر تنها شده بود
در درونش انگار غصه پیدا شده بود
باز دلتنگ زمین بود و بهار
باز دلتنگ اقاقی شده بود
باز دلواپس گل ها شده بود
ابر می خواست کمی گریه کند
تا زمین را چو گلی زنده کند
دلش اما پی آن دخترک تنها بود
دخترک خانه نداشت
دخترک کفش نداشت
دخترک سردش بود
دخترک همدم و همراه نداشت
دخترک نیم نگاهی به خود و ابر انداخت
در دلش از غم باران شدنش می ترسید
ابر تنهای غریب
بغض تنهایی خود را می خورد
و تحمل می کرد
و صبوری می کرد
دخترک را می دید و به او می خندید
در دل خود می گفت
غم باران نخور ای نوگل من
تا تو کفشی نخری من نخواهم بارید ..
باز باران نگرفت ..