والکری ها

استاد چادر را برافراشت و شاگرد را مامور کرد که اسب ها را به صخره ببندد اما شاگرد وقتی به صخره رسید با خود فکر کرد:((استاد مرا امتحان میکند او گفت که خدا از همه چیز آگاه است و بعد از من خواست که اسب ها را ببندم می خواهد ببیند که آیا به خدا اعتقاد دارم یا نه))به جای اینکه اسبان را ببندد مدتی طولانی دعا خواند و اسب ها را به امان خدا رها کرد فردای آن شب وقتی بیدار شدند اسبان رفته بودند. 

شاگرد نومیدانه به استاد شکوه کرد و گفت که دیگر حرف او را باور نمیکند چون خدا از همه چیز مواظبت نکرده و یادش رفته که مراقب اسبان باشد. استاد پاسخ داد:اشتباه میکنی خدا میخواست مراقب اسبان باشد اما برای انجام این کار از دستان تو استفاده میکرد که آنها را به سنگ ببندی. 

 

 تکه ای از کتاب والکری ها اثر پائلو کوئیلو ترجمه سوسن اردکانی